گشتم اسیر نوگل بلبل ندیده ای
از گرد راه بی خبریها رسیده ای
بر برق ترک سمند تغافل نشسته ای
با وحشت آرمیده ای از خود رمیده ای
جور آشنا ستمگر دشمن مروتی
دامن به زور از کف عاشق کشیده ای
هرگز ز ناز گوش به حرفم نکرده ای
در حق من ز غیر سخنها شنیده ای
جویا مپرس حال دل بی قرار من
از دست اوست بسمل در خون تپیده ای