جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۵

کردم از لخت جگر طرح زبان تازه ای

ریختم از خون دل رنگ بیان تازه ای

تن شد از گرد کدورت جان غم فرسوده ام

این تن نو خواهد از لطف تو جان تازه ای

قصهٔ فرهاد و مجنون پر مکرر گشته است

سرگذشت ماست زین پس داستان تازه ای

ماند از بس داغ او در سینه صاحبخانه شد

هست چشم دل به راه میهمان تازه ای

دیده ام گردید اگر بی مایهٔ نقد سرشک

از جگر پرکاله بگشاید دکان تازه ای

غنچه آسا، حیرتم مهر لب اظهار شد

ورنه از هر لخت دل دارم زبان تازه ای

گردش چرخ کهن جویا مکرر گشته است

کاش می کردند طرح آسمان تازه ای