جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۴

عشق در زنهار باشد از دل غم پیشه ام

نی به ناخن می کند شیر ژیان را بیشه ام

من که از طفلی نمک پروردهٔ درد توام

همچو سرو آه در دلهاست محکم ریشه ام

فکرم از یاد میان یار نازک گشته است

برنتابد نشتر دخلی رگ اندیشه ام

عار دارد سعی فرهادیم از صورت کشی

خوردهٔ جانست پنداری شرار تیشه ام

هیچ کم نبود می لعلی زلعل آبدار

می زند پهلو به سنگ خاره جویا شیشه ام