جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۱

سوخت تا از پرتو آن آتشین خو پیکرم

صیقل آیینهٔ خورشید شد خاکسترم

در خیالم بسکه شب هر دم به رنگی آمدی

می توان صد رنگ گل رفتن ز روی بسترم

از پی هم می رود دور از وصال او سرشک

همچو فوج آهوی رم کرده از چشم ترم

چون شوم محوت نیاید از من، می شود

پردهٔ حیرت چو آیینه نقاب جوهرم