جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۱

از غرور توبه غرق معصیت تا گردنم

تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم

سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد

لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم

بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر

کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم

در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم

همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم

دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل

سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم