جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

گرنه از جوش نزاکت بر تنش سنگین بود

تار و پود پیرهن از رشتهٔ جانش کنم

منصب مشعل فروزی داده عشقش سینه را

شمعها از آه روشن در شبستانش کنم

خودبخود گل می کند اسرار دلها، تا به کی

همچو بوی غنچه ضبط راز پنهانش کنم

کو عروج طالعی جویا که تا مانند ماه

جای در یک پیرهن با مهر تابانش کنم