به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست
ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است
دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
ز نارسایی بخت سیاه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
زفیض بیخودیم محرم حریم وصال
ز خود جدا شده جویا به دوست پیوستم