تا بود سودای زلفش در سر شوریدهام
دانهٔ زنجیر میریزد سرشک از دیدهام
از تنم پیکان او زنجیر میآید برون
در شب هجران او از بس به خود پیچیدهام
چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را
بس که از جوش حیا زان رو نگه دزدیدهام
نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم
تا زبان ترک چشم یار را فهمیدهام
خاک من جویا پس از مردن غبار خاطر است
بس که از اوضاع ابنای زمان رنجیدهام