چو بیند آن عذار لاله گون شمع
بریزد جای اشک از دیده خون شمع
به رویت هر که چشمی کرده روشن
رود از خود ز راه دیده چون شمع
روم با اشک و آه از خود که باشد
شب هجرم در این ره رهنمون شمع
مرا جویا ز دلسوزی شب هجر
برد با خویشتن از خود برون شمع
نیست سوز سینه ام را نسبتی با سوز شمع
کی بود تاریکی شبهای ما با روز شمع
تا شود فرش شبستان تو زینت داده اند
مخمل مشکین شب را از گل زرد و زشمع
می گدازد استخوان پیکر ما همچو شمع
چون برافروزد ز می آن سرو بالا همچو شمع
از پی هم بسکه آب دیده بر رخسار ریخت
جاده ها در راه اشکم گشته پیدا همچو شمع
امشب از آتش فشانیهای صهبا دور نیست
پنبه در گیرد اگر بر فرق مینا همچو شمع
در ره تیرت که چون شمع آتشین پیکان بود
هست با هر استخوانم چشم بینا همچو شمع
از تب عشقش که شریانم رگ برق است ازو
شعله ور گردد سر انگشت مسیحا همچو شمع
در شب هجرش گل داغی اگر بر سر زنم
می دواند ریشه جویا تا کف پا همچو شمع