جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۲

هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد

آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد

کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق

این ترازو خاک را با زر برابر می کشد

در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل

همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد

می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه

آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد

با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش

آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد

چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع

از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد

چون توانم آه را بال و پر پروانه داد

گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد