جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشید

آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید

می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا

همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید

پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است

چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید

در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار

خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید

ماه نو بی منت خورشید شد بدر تمام

تا به طاق ابروی مردانه ات ساغر کشید

از ضعیفی در نمی آید به هر اندیشه ای

هر مصور کی تواند صورت لاغر کشید

همچو خورشید برین تاج سر افلاک شد

هر که او جویا به استغنا سر از افسر کشید