جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

زاضطراب چو موج سراب آب نخورد

دلی که در غم زلف تو پیچ و تاب نخورد

شبی که مغز جگر را به روی کار نداشت

ز خونفشانی مژگان تر دل آب نخورد

دل است قابل فیضان درد از اعضاء

بلی شکست بجز فرد انتخاب نخورد

چرا چو غنچه شمیم گل آید از دهنش

به جای باده اگر شوخ من گلاب نخورد

علو همت شمشیر یار را نازم

کمر به خون دلم تا نبست آب نخورد

اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا

غم زمانه بخورد و شراب ناب نخورد