جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹

شب که عریان به بر آن شوخ قدح نوشم بود

یک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود

ابر رحمت شد و بارید به دل مایهٔ فیض

گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود

آنچه مینای فلک ریخت به پیمانهٔ مهر

بی تکلف نمی از ساغر سر جوشم بود

شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام

آرزو کوه گرانی به سر دوشم بود

چون ز خود در ره بی پا و سری می رفتم

بیشتر نالهٔ نی راه زن هوشم بود

شود در گنبد گردون شب هجران جویا

تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود