جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

با زخم ما مباد کسی مرهمی کند

ما را اسیر ننگ غم بی غمی کند

همسایه را ز پهلوی همسایه فیضهاست

خون جگر به زخم دلم مرهمی کند

فانوس بزن تو بی تو ز بس گشته است

در بر چو چرخ پیرهن ماتمی کند

از بهر خشک کردن دامان تر مرا

روز جزا صد آتش دوزخ کمی کند

نزدیکی از مصاحبتت دورم افکند

محروم بزم وصل توام محرمی کند

دلسوزی سرشک مرا بین که هر سحر

با کشت برق دیدهٔ من شبنمی کند