جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

چنان در سینه آتش عشق آن مست هوس ریزد

که آهم صد نیستان شعله در جیب نفس ریزد

بود هر ذره ام گنجینهٔ راز سیه چشمی

پس از مردن غبار سرمه در کام جرس ریزد

زبس لبریز کلفت گشته ام از هجر رخساری

شمیم گل به رنگ گردم از بال نفس ریزد

غمت تنها نه از می می کند خون در دل مینا

که ساغر را به چشم از موج صهبا خار و خس ریزد

گرفتارم به بی رحمی که مانند جرس جویا

زهر چاکی غمش بر سینه ام طرح قفس ریزد