جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

دل که در او سوز عشق راه ندارد

روشنیی از چراغ آه ندارد

خانه به دوش فنا به رنگ حباب است

هر که عنان نفس نگاه ندارد

هست دلم راز پهلوی زر داغت

دولت نقدی که پادشاه ندارد

گوهر آن گوشواره مهر فروغ است

روشنی این ستاره ماه ندارد

هست مرا عالمی ز ضعف که در وی

کاه ربا زور جذب کاه ندارد

نالهٔ من چون جرس شکافت فلک را

هیچ اثر در دل تو آه ندارد