جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

عاشقان را با پریشانی ست پیمانی درست

نقش ما بنشسته با زلف پریشانی درست

حسن شوخش پرده برگیرد اگر از روی کار

در جهان باقی نمی ماند گریبانی درست

عاجز است از عهدهٔ تعمیر او میخانه ها

بسکه رنگم با شکستن بسته پیمانی درست

گرمی خونم گدازد بیضهٔ فولاد را

از تنم نتوان برون آورد پیکانی درست

هرزه گویا خون دل نوشند از آن کاین قوم را

ژاژخایی در دهن نگذاشت دندانی درست

چون کند زورآزمایی پنجهٔ خورشید عشق

کی بسان صبح می ماند گریبانی درست

بسکه کاهید از دل من آنقدر باقی نماند

کاندرو جویا کند جا تیر مژگانی درست