جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است

یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است

دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند

مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است

می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد

شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است

اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی

یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است

گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش

کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است

نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت

همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است

من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا

اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است