بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است