جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است

یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است

بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود

کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است

سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار

یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است

می توان دریافت داغ خواری روی طلب

زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است

صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد

بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است

جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام

خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است