جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

دل ز پهلوی تن خاکی است گر بیدار نیست

دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست

در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست

هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست

دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟

شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست

تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن

گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست

با درشتی دولت دنیا میسر کی شود

رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نیست

مجلس آرایی نمی باشد به غیر از شمع حسن

گرمیی با بزمها بی شعلهٔ دیدار نیست

بی بلد جویا به مقصد قوت ضعفم رساند

رهنمایی کاروان مور را در کار نیست