جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست

برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست

تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک

نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست

جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار

گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست

هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد

هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست

کو گذشتی که سحر روی به دنیا نکند

شام آن کس که چو مهر از سر دنیا برخاست

در خیالت به ره دیده و دل بسکه دوید

نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست

سیر در جنت آزادی اش ارزانی باد

هر که مانند تو جویا ز تمنا برخاست