مست و بیخود شوخ من افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است