جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را

که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را

دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد

حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!‏

برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم

چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را

نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن

نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را

بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی

مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را

خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش

به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را