جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا

دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا

عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا

گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا

در کشمکش فکنده به دریای زندگی

این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا

با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین

پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا

درد فغان شبی که جدا مانم از درت

پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا

کم دانم زخسروی هند کافرم

جویا به زلف او چو بود دسترس مرا

پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما

چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما

از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک

ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما

همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست

زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما

بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود

هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما

شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار

هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما