سوختم در یاد شمع عارض جانانهها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانهها
باده تا افروخت شمع عارضش را میکند
موج می بیتابی پروانه در پیمانهها
هیچگه بیآه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانهها آبادی ویرانهها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانهها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانهها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانهها