جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما

نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما

هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟

غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما

نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق

کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما

بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم

همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما

در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم

نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما