جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

بی سرو قدت خاک نشینند چمن‌ها

شد پنبهٔ داغ جگر لاله سمن‌ها

کارم به حریف دو زبان کاش فتادی

چون غنچه سراپای زبانند دهن‌ها

بارید چو از ابر عطایش نم رحمت

در خاک کف بحر کرم گشت کفن‌ها

هرکس که ترا دید دمی بس که ز خود رفت

در بزم تو بوی خبر آید ز سخن‌ها

آهنگ گلستان چو کند سرو تو از شوق

آیند چو طاووس به پرواز چمن‌ها

بر زلف مزن شانه که محتاج نباشد

دل‌بستگی عاشق مسکین به رسن‌ها

هرکس شده جویا چو تو سرگشتهٔ غربت

اکسیر فراغت شمرد خاک وطن‌ها