سلیم تهرانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در تعریف کشمیر و توصیف راه آن

سخن هرجا ز صنع کردگار است

گواه پای برجا کوهسار است

خصوصا کوه گردون قدر کشمیر

که تیغش می زند بر ابر شمشیر

نگویم کوه، ابدالی تنومند

هزاران کوچک ابدالش چو الوند

سپهر سرفرازش کرده تقدیر

درو تابان نجوم از چشم نخجیر

زمین طفلی به دامن دایه وارش

فلک نیلوفری از چشمه سارش

عجب گر آفتاب از سرفرازی

تواند کرد با او تیغ بازی

ز رفعت سبزه ی او چرخ اخضر

درو بادام گویی چشم اختر

سر تیغش به ناف آسمان است

شکم دزدیدن افلاک ازان است

به تیغ او نهد گر برق انگشت

ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت

بود بختی مست کوه کوهان

شده از ابر بر هر سو کف افشان

به فرقش مهر و مه در چشم انصاف

ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف

در اقلیم عدم از ملک دنیا

ز تیغ او بریده پای عنقا

هلال او را نمایان نیست بر فرق

درو افتاده نعل ابرش برق

شکسته شیشه ی افلاک، سنگش

ستاره پنبه ی داغ پلنگش

شهید او چه پرویز و چه فرهاد

به خونریزی ست تیغش تیغ جلاد

درو از گرم رفتاری ست نومید

سوار شیر برفین است خورشید

پی خدمت به پیشش چرخ دوار

به یک پا ایستاده همچو پرگار

ز عشقش قاف دایم می زند لاف

بساط عشق بین از قاف تا قاف

درو گردیده از سنگ آشکارا

رهی باریک همچون تار خارا

همانا کافر است این کوه خونخوار

که دارد بر کمر زین راه زنار

بتی لوح سرین از لخت سنگش

شده موی کمر از راه تنگش

چو رویین تن کمندی کرده پرچین

وزان هر گاه خالی کرده صد زین

رهی بر این چنین کوه درشتی

به هم پیچیده مار و سنگ پشتی

رهی پیچیده همچون قفل وسواس

مشقت خیز چون ایام افلاس

رهی بر پای دل زنجیر اندوه

رهی همچون صدا پیچیده در کوه

رهی از زلف خوبان پیچش افزون

ازین ره گشته کج رفتار گردون

رهی در سنگ همچون موج خارا

درو رهرو چو مرغ رشته بر پا

ز بس رهرو درو سنگین خرامد

ز پایش رشته پنداری برآمد

ز پیچ و تاب، ماری گشته ظاهر

به قصد آشیان نسر طایر

بود در قید پیچ و خم گرفتار

درو خورشید همچون مهره ی مار

براق برق در معراج او لنگ

ز باریکی و سختی چون رگ سنگ

وقوفی دارم از باریک بینی

رگ سنگش نگویم، موی چینی

چنان معلوم می گردد که این راه

ره موران بود در خرمن ماه

ز پیچ و تاب این راه کج آهنگ

طلسمی چون نگین بینی به هر سنگ

صدای کوه زین ره شد به دل یار

که بی آهنگ باشد ساز یک تار

فلک از قید این ره نیست آزاد

که بی رشته نباشد کاغذ باد

چه آید از شهاب سست آهنگ؟

درو آید چو تیر برق بر سنگ

کشد زحمت چو آید در تکاپو

درین ره سنگ دارد کفش آهو

ز پیچ و تاب گردد رشته کوتاه

دراز از پیچ و خم گردیده این راه

بسا کس را جهان زین تنگ جاده

ز راه کوه رفتن توبه داده

درین ره چون تواند کس دویدن؟

که باشد مرغ را بیم از پریدن

به برهان نیست دیگر عقل محتاج

ازین ره رفته پیغمبر به معراج

درین ره گر کند سرعت نمایی

هوا گز می کند تیر هوایی

دریغ از همدم افسانه خوانی

که می باید درین ره نردبانی

درین ره می کند هرکس تک و تاز

خرها باشدش چون ریسمان باز

مغلتان سنگ ازو تا می توانی

که بد باشد بلای آسمانی

اگر مرغی به این تنگی رسیده

ز جاده تا برون رفته، پریده

درین ره خوش بود معشوق دلخواه

که نتواند کس او را برد از راه!

درو هر چارفصل این گلستان

بود چون کوچه ی زاهد، زمستان

شهید سردی اش گرمی دوزخ

ز برفش در نمد آیینه ی یخ

بود فصل تموز این راه جانکاه

ز سردی همچو موج آب دی ماه

هوا از برف نسرینش سرشته

برات لاله را بر یخ نوشته

شد از لغزیدنش خورشید خسته

چو طفلان می رود ره را نشسته

ز برف و یخ نینگیزد لگد گرد

کسی تا چند کوبد آهن سرد

سوی کشمیر در این تنگ جاده

رود با آن نزاکت، گل پیاده

به سامان رهروانش را چه کار است

مژه بر دیده در این راه بار است

درین ره، ابر گوهرهای شهوار

ز دامن ریخت تا گردد سبکبار

عجب دارم که نخوت پیشه اینجا

دماغش را تواند برد بالا

خضر خواهد برد گر جان ازین ره

برو از دور خندد کبک قهقه

درین ره از جفا افتاده بر خاک

زحل چون نافه از آهوی افلاک

کشد دایم جفا عاشق، همانا

ازین ره می رود عمرش به بالا

درین ره بار مردم بیش یا کم

چو بار غم رود بر دوش آدم

منال ای دل ز رنج راه بسیار

تو بلبل مشربی، این راه گلزار

به سامان رفتن این راه زشت است

مجرد شو، که این راه بهشت است

جمال هند گلزار تجلی ست

برو کشمیر، خال سبز لیلی ست

تعالی الله ز خاک پاک کشمیر

که گل را کرد صاحب زر چو اکسیر

درو دل ها همیشه فارغ از غم

گل سوری به فرق اهل ماتم

ز بس خاکش به مردم مهربان است

گلش گل های بوی مادران است

هوایش معتدل چون باد شبگیر

برنده آب او چون آب شمشیر

بود در فصل گل همچون زمستان

به بزم می کشان این گلستان،

میان برف و یخ در غوطه خواری

بط می همچو کبک کوهساری

شب او را به صبحش نیست تأثیر

چو مویی در میان کاسه ی شیر

به صبحش صبح دیگر هم پیاله

درو تاریکی شب داغ لاله

چمن خواهد کند از شوخی و ناز

چو گلزار پر طاووس پرواز

چنان شد دلنشین این روضه ی پاک

که نخل موم دارد ریشه در خاک

فضایش چون بساط نیک بختان

پر طوطی درو برگ درختان

به پای گل ز موج سبزه زنجیر

نگویم سبزه، خواب شال کشمیر

ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب

ز موج سبزه باشد بیم سیلاب

چو بیزی خاک او را، آب در حال

روان گردد ز چشمه سار غربال

نهد هرگه قدم بر سبزه ی او

ز پای خود برآرد کفش، آهو!

به صحرایش گل و لاله هم آغوش

به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش

نزاکت نخل بند هر گلستان

رطوبت آبیار باغ و بستان

کند تا لاله زارش را نظاره

فلک شد سر به سر چشم از ستاره

به نزدیک ار نیاید هست معذور

چراغان می نماید خوشتر از دور

فلک افکند چوگان تحکم

که شد گوی زمین در سبزه اش گم

قدم تا خضر با این خاک پیوست

چو نرگس شد عصایش سبز دردست

همه فصلی درو چون اهل تزویر

ز شبنم صبح دارد آب در شیر

چو گلچین دامن صحراش پرگل

به جای جغد در ویرانه بلبل

ز لاله هر چمن در جان فزایی

چراغ روز و چندین روشنایی؟

شقایق غنچه گر باشد، مگو هیچ

که تریاکی کند در صبح سرپیچ

خروشان هرطرف رودی ز کهسار

بود سازنده در کشمیر بسیار

ز موج سبزه زاهد در غدیر است

گمان می برد کاین موج حصیر است

نهان در موج سنبل، کوه ماران

چو در گیسو سرین گلعذاران

چه گویی کدخدای شهر کشمیر

نکرده در بزرگی هیچ تقصیر

بتی از حسن سبز، آشوب دهری

به گردش حلقه در نظاره شهری

فلک را کرده تیغش زینهاری

چرا در شهر شد یارب حصاری

بود کشمیر پای تخت شاهان

گواه این سخن، تخت سلیمان

چه تختی، کرسی او عرش پایه

فلک افتاده بر پایش چو سایه

سلیمان را همان گل بر درخت است

سپهرش پهلوان پای تخت است

گل و لاله ز رخ افکنده برقع

که دیده این چنین تخت مرصع؟

گل از بستان کشیده سوی او رخت

شقایق را درو تریاک بر تخت

ز کیفیت به گلزار «فرح بخش»

بود هر لاله مستان را قدح بخش

فضایش همچو طبع نیک خویان

گشاده چون جبین خنده رویان

ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس

درختان صف زده چون چتر طاووس

شکوفه کرده هر نخلش چو پروین

درو خورشید همچون مرغ زرین

ز لاله روز و شب روشن چراغش

فلک یک نخل زردآلوی باغش

فراز شاخسارش سیب خوشبوی

ز لذت برده از سیب ذقن، گوی

چمن چون حسن شفتالو دهد تاب

دهان غنچه گردد چشمه ی آب

درو از بس حلاوت می شود فاش

بود پر شهد چون انجیر، خشخاش

مپرس از لذت انجیر نغزش

ز بادام دو مغز و چارمغزش

به بیشه میوه ی اشجار خودرو

رعیت زاده های شاه آلو

ز رعنایی چنار او به شمشاد

اگر سیلی زند، دستش مریزاد!

چناری خورده آب از جوی همت

قوی تر ساقش از بازوی همت

فلک را رفعت او کرده پامال

ز ماه نو به ساق افکنده خلخال

پریشان شاخه ها بر چرخ خضرا

چو موج رود، کو ریزد به دریا

برون رفته ز سرحد زمانه

به شاخش بسته عنقا آشیانه

مسیحا از نسیمش جسته یاری

خضر در سایه ی او پاچناری

به ساقش باغبان از ذوق ناظر

چو بازرگان به صندوق جواهر

به پیش اوست سرو عشوه آلود

ایازی بر سر پا پیش محمود

چه سرو، از حسن اوطوبی در افسوس

ستاده بر سر یک پای، طاووس

ز بارش عقل در حیرت فتاده

که یک طاووس چندین بیضه داده

چو خضرش جا به طرف جویباران

ستون خیمه ی ابر بهاران

ز مرطوبی به طوبی دوش بر دوش

خیابان را ازو معمور، آغوش

چو خضرش پرورد از مهربانی

چو فرزندان به آب زندگانی،

ندانم از برای چیست دلگیر

که قد همچو یتیمان می کشد دیر

گهی خم می شود، گه راست از باد

چو سایه در کمین ز انداز صیاد

کشیده قمری از شوقش فغان را

نهاده بر سر او خانمان را

نشان از قامت بلقیس داده

ولی کی داشت او این ساق ساده

به تکلیفش چو در رقص آورد باد

کند قمری درون بیضه فریاد

ز برگش دام در راه نظاره

صنوبر را ازو دل پاره پاره

صنوبر نه، یکی شوریده ی مست

که در رقص است با افلاک همدست

زده بر کاکل او شانه خورشید

دل او را به دست آورده ناهید

ز بس بارش فلک را کرده مایل

برو پیچیده همچون پرده ی دل

ندارد حاصلی جز دل ز ایام

چو من مشتی گره را کرده دل نام

روایت می کنند ارباب معنی

که از این دیر نتوانست عیسی،

ز یک سوزن به سوی آسمان رفت

به چندین سوزن او یارب چه سان رفت

خزان گر می کشد بر باغ لشکر

چه باک او را، جوان است و دلاور

چو اهل دل درین باغ پرآشوب

ز دل روبد غبار غم به جاروب

شنیدم باغبان از وی شنفته

که گفته این حدیث و راست گفته

مگو نتوان به راه آسمان رفت

عصا گر راستی باشد توان رفت

به پیمان جهان دل سخت بسته

ازان باشد همیشه دلشکسته

پریشان روزگار دلربایان

نواپرداز بزم بینوایان

بود هر برگ او چون رشته ی ساز

پی رقصیدن او نغمه پرداز

به وقت رقصش آید از سر و دوش

صدای خوش چو خوبان قصب پوش

صدای دلکش او می دهد یاد

ازان سازی که باشد در ره باد

غلط گفتم، درین دیرینه دوحه

کند بر اهل دل همواره نوحه

چو مجنون پیکر او خشک و عریان

کلاهش بر سر از موی پریشان

چو لیلی عشوه پردازی پرافسون

یکی از عاشقانش بیدمجنون

نگویم بید، مجنون زمانه

گرفته بر سرش مرغ آشیانه

ز شورش جامه چاک و مو فتیله

درختان گرد او اهل قبیله

به وقت رقص او را در بر و دوش

ز بیهوشی بود زنجیر خاموش

ز بندی خانه ی چشم که جسته؟

که زنجیرش سراپا، زنگ بسته

شده از شاخسارش آشیانه

به مرغان چمن زنجیرخانه

ز مستی کرده کج، آهنگ خود را

بریده تارهای جنگ خود را

فتاده شاخ ها بر پا ز بالا

چو چین دامن سبزان رعنا

به گل آن کس که برگ دلبری داد

گلستان را ازو بال و پری داد

ز بس در باغ و بستان از سر ناز

گشوده بال از شوخی به پرواز

زمین او را به بند از ریشه دارد

سپهرش چون پری در شیشه دارد

ز بس مستانه رقصد در چمن رز

ز جای خود جهد از ذوق، گز گز

چه رز، هر برگ چتری بر سر او

مهین بانو و شیرین دختر او

به دستش خوشه از خرم سرشتی

چو سبحه در کف حور بهشتی

ببوسد پشت دستش را چو خورشید

برو خنجر کشد چون عاشقان بید

ندارد تاب دوری از بر او

بر اندامش ازان چسبیده گیسو

زده خرمن چو در صحن گلستان

هوای خوشه چینی کرده رضوان

برآید تا چو برگ او ز کوره

ز خاکستر کشد آیینه نوره

روان چون کارهای نیک بختان

دوان چون مار بر شاخ درختان

رود از چشم خورشید آب چون جو

ز شوق توتیای غوره ی او

ز برگش خواسته آیینه خورشید

به دست اوست چشم جام جمشید

چه شد شاخش اگر پر پیچ و تاب است

کمند سرخ عیار شراب است

دهد شاخش نشان از مار ضحاک

که بیرون کرده سر از دوش افلاک

کند چون خیره بر مستان نظاره

فشارد غوره در چشم ستاره

سلیم از کف زمانی خامه بگذار

که سازم نکته ای پیش تو اظهار

چنار و سرو و بید آزادگانند

تهیدستان باغ و بوستانند

صنوبر نیز از صاحبدلان است

علمدار صف بی حاصلان است

چو دارم نسبتی من هم به ایشان

نمودم یاد آن جمع پریشان

چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم

اگر اوصاف رز را نیز گفتم

که دارد دختری در پرده پنهان

که باشد آن مرا شیرین تر از جان

سزد گر عارفان کز اهل کارند

درین معنی مرا معذور دارند

تعالی الله ازین باغ خدایی

که گردد دست از خاکش حنایی

بهار از سبزه های دلگشایش

چو طوطی ریخته پر در فضایش

به روی گل درین گلزار خرم

خوی پیشانی خورشید، شبنم

نسیمش خوش تر از انفاس معشوق

تماشا خوش درو چون پاس معشوق

درو قمری نواآموز بلبل

چراغ لاله دارد روغن گل

تذروان را ز مستی چشم رنگین

شراب لاله گون در جام زرین

به جوش از جوش گل، بلبل دماغان

چو پروانه به شب های چراغان

به سرمه چشم خوبان شکرخند

به خاک پای نرگس خورده سوگند

ز شوخی کرده در اطراف بستان

بنفشه ریشخند خط خوبان

گلش از بس ز شادابی ست رنگین

شود گلبند ازو دامان گلچین

خزان را تا نباشد دست بر گل

شده پرچین گلشن، بال بلبل

بیاض برگ نسرین، گلشن راز

ز سطر موج عنبر، سینه ی باز

چراغ غنچه چون چشم غزاله

شده روشن ز آتش برگ لاله

چمن، آشفتگی بسیار دیده

ز رقص آهوان دم بریده!

شده از باد، سنبل پایکوبان

چو سایه پایمالش زلف خوبان

فراوان دیده ابرنوبهاری

درین گلشن نسیم پاچناری

هوای خود گلش را در دماغ است

ز عشق خویش، لاله سنگداغ است

درو یک شاخ سنبل هرکه چیده

به معنی زلف حوری را بریده

درو نهری روان چون بحر سیماب

خوش آوازان ز شرم آب او، آب

گهر می خواهد از لطف الهی

پی آواز آبش گوش ماهی

صدای آب او از دور و نزدیک

برد چون موج از دل، رنج باریک

حبابش را سفینه پر لآلی

سواد موجش ابیات «زلالی»

به روی لاله و گل بس که غلتید

چو می از آب او گل می توان چید

زلالش همچو خوبان سمن بو

پریشان چون کند از موج گیسو،

کند آب حیات از سستی پای

ز فواره عصا تا خیزد از جای

درو با یکدگر گشته موافق

دو حوض آب چون چشمان عاشق

چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب

لطافت شسته آبش را به صد آب

چه حوض، آیینه ی خورشیدپرداز

چو نی فواره ی آبش خوش آواز

در آبش پای ننهد سایه ی بید

درو لرزد ز سردی عکس خورشید

مگر ذوق سخن دارد به سینه؟

که دارد در میان خود سفینه

زلالش روشنی بخش نظاره

چکیده گویی از چشم ستاره

ز رشکش آب حیوان در سیاهی

زده کوثر به خود خنجر ز ماهی

شده فواره، مار گنج خورشید

به رقص از جوش او نارنج خورشید

شب افروزی کند چشمت چومهتاب

اگر یک بار ازو چشمی دهی آب

ز قرب کوه، این باغ همایون

سر لیلی ست در دامان مجنون

چه کوهی، طور کرده قبله گاهش

نوشته آسمان رفعت پناهش

کشیده از جهان دامن چو افلاک

بود خوش از بزرگان دامن پاک

ز سبزه سنگ را تاب زمرد

ز هر چشمه روان آب زمرد

ز لاله سنگ او چون لعل رخشان

به کشمیر آمده کوه بدخشان

ز خوبی پیش سنگ او همیشه

کند چون بت پرستان سجده شیشه

ز رشک هر کمر در دور و نزدیک

کمرهای بتان را رنج باریک

بود از بس که هر سنگش مصفا

درو آتش بود چون می به مینا

زند قهقه درین کهسار گلرنگ

بط می همچو کبک از خوردن سنگ

بود از سبزه، ابدالی نمدپوش

ز ماه نو کشیده حلقه در گوش

به سر از لاله داغش در سیاهی

سحاب او را کلاه گاه گاهی

کشیده پای خود در دامن خاک

کمند وحدت او دور افلاک

بسی گردد کسی در هر دیاری

که بیند چشمه ای در کوهساری

بود هر پاره سنگی را درین جا

هزاران چشمه همچون سنگ سودا

ز هر چشمه دوان نهری خروشان

به این سردی که دیده آب جوشان؟

یکی تالاب در دامان کوهش

که لرزد بحر چون بیند شکوهش

به هرسو موج زن چون بحر سیماب

سراسر فیض همچون عالم آب

حبابش از شفق چون چشم مخمور

سواد موج او چون طره ی حور

چنان تنگی درو از جوش ماهی

که نبود جای در در گوش ماهی

جبابش از زر ماهی خزینه

چو خوبان در کف موجش سفینه

چراغان روی آبش دایم از گل

درو هر بط به مستی همچو بلبل

درو عیش «کول» صورت پذیر است

همه ایام او عید غدیر است

به عکس خلق، این صوفی پرجوش

شود، هرگه بهار آید، کول پوش

سپهرش خوانده دریای بهشتی

ازان سویش کشدیه تیر کشتی

چه کشتی، بادپای خوش عنانی

نمانده در ره از پایش نشانی

سوار او نهد چون رو به میدان

حباب و موج باشد گوی و چوگان

دود چون کرد آهنگ مکانی

که دیده این چنین تخت روانی

به هر کشتی ست با حسن صریحی

نمک پرورده ملاح ملیحی

ز هریک، کشتی صد دل به گرداب

اسیران را فراوان رانده در آب

تماشا دارد این دریای جوشان

خصوص اکنون که کردندش چراغان

شده کشمیر را زین جشن پرجوش

چراغان گل و لاله فراموش

شده دریا ازین جشن نظرتاب

نشاط انگیز همچون عالم آب

صف مرغابیان در آب رقاص

صدف ها کف زنان، گرداب رقاص

برای رقص عیش زهره در اوج

دف خود را بر آتش داشته موج

به خاک از رشک گوید باد بی تاب

که آتش خوب بیرون آمد از آب

ز بس عکس چراغ کوکب افروز

شده دریا پر از در شب افروز

در آب آتش ز بس شد عکس گستر

به دریا گشت مرغابی سمندر

ز بس افروخت دریا از تب و تاب

برای ماهیان شد تابه، گرداب

گشاید هردم از تأثیر گرما

گریبان بر نسیم از موج، دریا

شد از آتش زر ماهی، زر سرخ

گهر افروخت همچون اخگر سرخ

حباب افروخت همچون جام جمشید

فروزان شد صدف چون عکس خورشید

ازین کز تاب حسن نورافشان

شده منظور عالم این چراغان،

ز رشک از بس دل خود خورد اختر

نماید در نظر چون حلقه ی زر

ز بس آمیخت با هم آتش و آب

طناب سیم و زر شد موج گرداب

شد از عکس چراغ عالم آرا

چو عقد کهربا هر موج دریا

در آب از شمع انجم فوج در فوج

وزان چون کهکشان هرکوچه ی موج

پی تعداد آن انجم به گرداب

صدف شد موج را در کف سطرلاب

چراغ و عکس او نگذاشت مستور

ز دل ها معنی نور علی نور

ز بس عکس چراغ مجلس آرا

به چشم مردمان وقت تماشا

به دریا عکس انجم شد سیه تاب

به رنگ اخگری کافتاده در آب

تماشا کن مه نو را به دریا

که با عکس چراغان است پیدا

که گویی زین عروس سبز مقنع

در آب افتاده خلخال مرصع

شده شمع و چراغ از موج در آب

پریشان همچو بر آیینه سیماب

غلط کردم که دریا را به دامان

گسسته رشته ی تسبیح مرجان

چراغان نیست کشتی را به معنی

که کوه طور از برق تجلی،

گرفته آتش و خود را مشوش

در آب انداخته از تاب آتش

فلک کشتی چنین رنگین ندیده

کس آتشخانه ی چوبین ندیده

چراغ و شمع از اطراف و گوشه

عیان زان خرمن آتش چو خوشه

چو ماه نو ز تاب شعله رخشان

ز لعل آتشین، کوه بدخشان

خرامان هرطرف از روی تمکین

مرصع پوش چون بهرام چوبین

نهاده پیش مستان نظاره

فلک خوانی پر از نقل ستاره

درین مجلس فلک از بهر خورشید

گرفته کاسه در دست از مه عید

به دریوزه ز هر زرین ایاغی

به عشق شاه می خواهد چراغی

شنیدم شاه روشندل، جهانگیر

ز عشرت شد چو رونق بخش کشمیر،

چنان معشوق او شد این ارم زاد

که آخر جان خود در راه او داد

صباحی دلگشا چون روی احباب

گل صبح از سحاب فیض سیراب

ز تأثیر فروغ او به گلشن

شده هر برگ چون آیینه روشن

شفق ابر بهاری را هم آهنگ

فلک چون کاغذ ابری به صد رنگ

هوا روشن چو نور جیب فانوس

زمین پر گل به رنگ بال طاووس

میان لاله و گل در در و دشت

غزال شیرمست صبح درگشت

جهان خرم تر از طبع خردمند

غم از عالم نهان چون عیب فرزند

برون آورد شوق جلوه گستاخ

ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ

شکفته خاطرش همچون گل صبح

ز شادی در فغان چون بلبل صبح

سرش خوش همچو جام باده نوشان

دماغش چون دکان گلفروشان

فروغ صبح گشته روح پرور

دلش را همچو طفل از شیر مادر

چو شد دامان دریا جلوه گاهش

به سوی شاله مار افتاد راهش

فضایی دید چون روی عروسان

سزاوار عمارات و گلستان

بگفت این دشت رنگین، روی حور است

ز ما سر منزلی اینجا ضرور است

در آن ایام، شاه هفت اقلیم

که بر سر دارد از خورشید دیهیم،

سر و سرکرده ی شهزادگان بود

در آن شهزادگی شاه جهان بود

پی اتمام این منزل قد افراخت

برای خویش، کاری پیش انداخت

ازان چندین صفا در کار او شد

که شاهی این چنین، معمار او شد

کنون آمد ز لطف خاک و آبش

فرح بخش از شه عالم خطابش

چراغ دودمان گورکانی

که بر وی ختم شد صاحبقرانی

شهاب الدین محمدشاه غازی

گهرافروز تاج سرفرازی

مهین دارای هفت اورنگ عالم

گزین مسندنشین صلب آدم

ز شاهان کرده ایزد انتخابش

ازان شاه جهان آمد خطابش

دلش آیینه ی سیمای شاهی

جبینش مشرق نور الهی

وجودش باعث ایجاد عالم

غبار آستانش خاک آدم

به شاهی تا بلندآوازه گردید

شکست طاق کسری تازه گردید

سلیمان را نگین از دست افتاد

خط فرمان او شد کاغذ باد

فرستد سوی او قیصر چو نامه

کند از پرده ی دل موم جامه

ز چین فغفور همچون بندگانش

فرستد تحفه چون بر آستانش

ز شوق بزم او از پیش بینی

کند مژگان خود را موی چینی

خرد کم دیده با چشم جهان بین

چنین شاهی به دولتخانه ی زین

ز نقش پای او تا سرفراز است

زمین افلاک را مهر نماز است

دمی از یاد حق نگسسته پیوند

خدا را بنده، عالم را خداوند

دلش سبحه شمار از ریگ صحرا

حصیر طاعت او موج دریا

بهار عید او تا در میان است

حنای دست خوبان بی خزان است

نگردد ظلم را کس بر حوالی

تخلص گشته شیران را «غزالی»!

به شوخی بره های رغبت انگیز

به گرد گرگ، چون اطفال تبریز

ضعیفان را قوی گشت آنچنان چنگ

که شیشه رنده شد بر تخته ی سنگ

پی صفرای خس می ریزد ایام

ز خون شعله، آب نار در جام

به دشت از عدل او بر گردن شیر

پی پای غزالان است زنجیر

به زور پنجه، حکم او ز گوهر

فشارد آب را چون پنبه ی تر

بود از جوهر ذاتی اگر خویش

امور سلطنت را می برد پیش

نمی افتد خلل در کار ناموس

که باشد چتردار خویش، طاووس

ز فیضش ذره کرده آفتابی

ز خوان او مه نو یک رکابی

گشوده در جهانگیری چو بازو

سکندر ساخته چون آینه رو

ز دانش رفته هرگه در تکلم

فلاطون چون صدا پیچیده در خم

خرد او را چو در گفت و شنید است

زبان در زیر دندان چون کلید است

به عهد آن بهار هوشمندی

پدید آمد سخن را سربلندی

نهاد از گوشه ی لب های خاموش

سخن پا در رکاب حلقه ی گوش

سخن در عهدش از بس یافت معراج

چو هدهد گشت طوطی صاحب تاج

ترازو طفل می سازد ز نارنج

که در ایام او گردد هنرسنج

ز عدلش رونقی در روزگار است

که نخل موم را آتش بهار است

عروس دهر بگشاده جبین است

گره در زلف و چین در آستین است

ز زلف موج تا بیرون برد تاب

دم ماهی نهاده شانه در آب

جهاناز بس گرفت از فتنه آرام

به عهد او کبوترخانه شد دام

چنان عالم ازو شد ایمن آباد

که ظرف توتیا شد کاغذ باد

به دورش بره در صحرا بزرگ است

دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است

زدندی رهزنان ره گاه و بیگاه

به عهدش رهزنان را می زند راه

نهیب او به کوه آرد اگر رو

چو دریا آب گردد زهره ی او

به دریا باد قهرش گر ستیزد

غبار از کوچه های موج خیزد

کشد شمشیر چون برخصم خودکام

زره ریزد عرق وارش ز اندام

ز باد حمله اش گردد به صحرا

روان کهسار همچون موج دریا

به کوه آرد نهیب او گر آهنگ

ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ

عدو شد خاک از گرز گرانش

همان باقی ست درد استخوانش

نهنگ از تیغ او در بحر خسته

پلنگ از بیم او بر کوه جسته

ز بیم تیغ او در دیده ی شیر

به هم چسبیده مژگان چون پر تیر

به گرز انتقام از خاک شاهان

دهد سرمه به خورد دادخواهان

چو او بهرام نبود در صف کین

چه خواهد بود کار تیغ چوبین

چو بیند عکس تیغش موج در آب

رود از بیم پس پس چون رسن تاب

به عهد او ز منع کینه خواهی

کند رم توسن برق از سیاهی

برای جستجوی خون بلبل

صبا را گر فرستد از پی گل،

چو خون گرم آید گل دودیده

چو شمع کشته، رنگ از رو پریده

در آن کشور که حفظ او پناه است

به خرمن برق آب زیر کاه است

چو نقش پای آهو شد دل شیر

دو نیم، آنجاکه او افراخت شمشیر

برافتاد از جهان در عهدش آزار

چو سبحه پای تا سر مهره شد مار

چو خواهد کبک را سنجد به تیهو

کند شاهین ز بال خود ترازو

به عهدش از خزان گردیده گلشن

چو گلزار پر طاووس ایمن

علم سازد به هرجا پنجه چون شیر

به نخل موم ماند شاخ نخجیر

چو شعله تیغ او تا گشت عریان

به دفع فتنه ی بی اعتدالان،

بود در خاکساری عشق مغرور

جنون از چوب گل بر دار منصور

چراغ دولتش را دل ز خود جمع

بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع

هما را ز آستانش نیست پرواز

که در اینجا گشوده چشم چون باز

به دست لطف تا از روی تمکین

اشارت کرد طوفان را که بنشین،

نشد دریا همین پر در و گوهر

ازو ماهی برد با پشت خود زر

کف جودش که باشد ابر احسان

درو لعل و گهر برف است و باران

به دستش آشنا تا گشت گوهر

به دریا پشت پا زد چون شناور

گشادی در کف خود چون پسندید

جهان شد زیر دستش همچو خورشید

وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد

چو طوطی آسمان را در قفس کرد

دمی کز بزم عیش عالم آرا

به عزم کینه خواهی خیزد از جا،

زمین از بیم زیر پاش لرزد

ز هفت اقلیم، هفت اعضاش لرزد

بساط مجلسش را کی کسی دید

که مژگانش نشد زرین چو خورشید

به وصف مجلس او گر نهد پی

نواپرداز گردد خامه چون نی

چه مجلس، دل ازو محو تجلی

چون مجنون در تماشاگاه لیلی

زمین آیینه از روشن نمایی

درو عکس بساط کبریایی

به هم دوشی درو انجام و آغاز

ز روز و شب بساطش سینه ی باز

قوی مایه ز عشرت روزگارش

بود نوروز یک تحویلدارش

ز گلریزی شمع پرتوافکن

چراغ بلبل و پروانه روشن

ز شرم نکهت گل های دیبا

فکنده نافه را آهو به صحرا

ز باده چشم ها چون لاله رنگین

ز نغمه گوش ها دامان گلچین

به سلک نغمه پردازانش از دور

کند چینی نوازی روح فغفور

پی شمعش به هند اسکندر از روم

فرستاده به پشت آیینه ی موم

فروزان شمعش از آغوش فانوس

ز زیر بال پیدا چشم طاووس

ز بس شمع و چراغ مجلس افروز

درو پروانه را شب، روز نوروز

گدایش تا شده، از نعمت سور

بود پر، کاسه ی چوبین طنبور

نوای چنگ و عود آوازه دارد

کمانچه فکر تیر تازه دارد

چه گویم من ازان آیینه خانه

که روشن شد ازو چشم زمانه

ز حسن این نشیمن، چشم بد دور

که چون مشرق بود سرچشمه ی نور

مه نو نیست این، کز عالم خاک

رسیده موج نور او به افلاک

ز آیینه درو نقاش تقدیر

نموده شبنم گل های تصویر

ز نقاشان معجزکار او، گل

نمی آساید از فریاد بلبل

طراوت بس که افشاند درو آب

شود بیدار، نقش قالی از خواب

نکرد آیینه چندین از جهان کسب

که اندامش چو خوبان است دلچسب

ز شوقش داد صبح آیینه را تاب

به رویش گشت خاکستر سفیداب

فروغ آیینه هایش را چنان است

که گویی خرقه ی روشندلان است

گر اینجا، جم به می خوردن نشیند

در و دیوار را پر جام بیند

وگر تنها درو آید سکندر

ز عکس خویش بیند عرض لشکر

تماشایش گشاید در چو بر چشم

چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم

ز هر سویش به تکلیف نظاره

زند آیینه چشمک چون ستاره

سلیم این رشته را از دست بگذار

ملال انگیز باشد طول گفتار

زبان را گرم چون شمع از دعا کن

دو کف را چون پر پروانه واکن

خداوندا به شام زلف خوبان

که افشاند به صبح عید دامان

به شمع حسن، یعنی برق محفل

که فانوس خیال او بود دل

به طاووسی که بزمش جلوه گاه است

به آهویی که نام او نگاه است

به آن مطرب که شد از دلگشایی

چو شمع انگشتش از آتش حنایی

به آن صوتی کزان در سینه ها دل

بود در رقص همچون مرغ بسمل

به آهنگی که چون برلب کشد صف

فغان برخیزد از هر گوش چون دف

به آن آهی که از دل های بی تاب

کشد سر هر نفس چون دود سیماب

به بزم افروزی رنگین چراغی

که از گل انجمن را کرد باغی

به فانوسی که دادش بخت فیروز

ستون دولت از شمع شب افروز

که بر اورنگ شاهی، جاودانی

دهی شاه جهان را کامرانی

درین مجلس فروزان باد جاوید

چراغ عمر او چون ماه و خورشید

بود تا سایه ی ابر بهاری

خرام آموز کبک کوهساری

درین باغش ثناخوان باد بلبل

مبادا سایه اش کم از سر گل

به روزش باد در کف جام خورشید

شبش خوش باد همچون سایه ی بید