مژده، ای خانه خرابان که رگ ابر بهار
پی آبادی دنیاست طناب معمار
ابر از بس سر معموری عالم دارد
چمن آینه را ریخته رنگ از زنگار
حلقه ی گوش شود، گوش دگر خوبان را
لب چو حرفی کند از حسن گلستان اظهار
تا شود سبز به هر گوشه بهارستانی
ابر از قطره فشاند به چمن تخم بهار
بس که رنگین شد و شاداب ز تأثیر هوا
نیست فرقی به میان شرر و دانه ی نار
چه عجب، گرد رقم شسته تر از برگ گل است
شد قلم جدول آب از سخن ابر بهار
گردباد از اثر فیض هوا در گجرات
می دهد یاد صفاهان و منار گلبار
مایه ی سعی شود باخته در راه چمن
مهره ی آبله ی پا نشود گر پادار
گرچو محراب شده ساکن مسجد زاهد
دارد اما رهی از دل به هوا همچو منار
بس که حیران تماشای گلستان شده است
دارد انگشت به لب مرغ چمن از منقار
پشته پشته گره از غم به دل صحرا بود
همه را کرد برو سیل بهاری هموار
در چمن موج هوا صیقل روشنکار است
تا کند پاک ز آیینه ی هر برگ غبار
طوطی باغ ز گلبن دم طاووس نمود
سرو از حیرت او کرد فرامش رفتار
باغ شد رشک پریخانه ز بید مجنون
طرفه نقشی دگر انگیخته نقاش بهار
ابر از بس که به هر شاخ کند سرگوشی
سبزه وقت است که تر گردد ازان در گلزار
روغن گل به چراغان همه شب صرف کند
باغبان بس که قوی مایه شد از فیض بهار
می فروشان نستانند به غیر از زرگل
محضر سکه به کف مانده درم را بیکار
سرو هرچند ز خوبان چمن ممتاز است
سبزه از نسبت همدوشی او دارد عار
یک نفس دور نگردد ز نواپردازی
از لب مرغ گلستان، بلبان منقار
منع گلچینی هوش است، بیا مست شویم
چمن نغمه که نی بست شد از موسیقار
در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ی شمع
این چه آهنگ و نوا بود که سر زد از تار
انتقام از غم ایام چو خواهی بکشی
ساغر می به میان آور و بنشین به کنار
در قدح موج می ناب به شوخی آمد
عکس خورشید ازو گشت پریشان دستار
مستی و زهد، گل یک چمن اند ای زاهد
پرده ی چشم ز پیش نظر خود بردار
بیت را گر ز دو مصرع به میان فاصله است
هیچ نقصانی ازان نیست به ربط گفتار
ساقی از من مگذر، چاره ی من کن که بود
آب دست تو شفابخش دل هر بیمار
از چه عضو تو شود دست تماشا گلچین
ای چو طاووس ز خوبی همه جایت گلزار
نگه گرم تو جان بخش تر از آتش می
سخن سرد تو دلخواه تر از آب خمار
کار آسان شده بر شانه ی زلفت مشکل
شبروان را ره هموار بود ناهموار
به تمنای رخت، دشت بیاض چشمم
شده از قطره زدن های سرشک آبله زار
یاد زلف تو بود بر دل آشفته شگون
مار گنج است به ویرانه، طناب معمار
شب که در خواب کند با تو دلم عرض نیاز
شود از گریه ی من صورت بستر بیدار
به نصیحت خردم شور جنون افزاید
پنبه ی من شده از دانه ی خود آتشکار
آب چشمی به هوای گل رویت دارم
گرم چون آتش تب، تند چو خوی بیمار
سر من در گرو سجده ی درگاه کسی ست
گر نشد صرف ره عشق تو، معذورم دار
آن هما سایه نهال چمن آل رسول
کز جهان شد به همه باب چو جدش مختار
آفتابی که کند گر مدد نشو و نما
چمن از سایه ی هر برگ شود آینه زار
خان اسلام لقب، گوهر دریامشرب
که شد اسلام ز همنامی او شکرگزار
آن فریدون فر جم قدر منوچهر غلام
که پیاده به عنان می دودش سام سوار
عکسی از جوهر تیغش چو به دریا افتد
ماهی از بیم به دندان خود آرد به کنار
اره در پشت نهان کرده نهنگ از بیمش
شاخ مرجانی اگر کج شده در دریابار
روح چون عطسه به فریاد جهد از بدنش
هرکه را هیبت او کرد در اندیشه گذار
تیغ او تا به جهان جوهری بازار است
بجز از مهره فروشی نبود پیشه ی مار
منع او گر به در باغ نشاند سروی
باغبان را به گلستان ندهد هرگز بار
چون درآید به سخن، گوش خرد پندارد
که فلاطون و ارسطوست مگر در گفتار
چه فلاطون، که خضر تشنه لب جرعه ی اوست
چه ارسطو، که سکندر بودش آینه دار
همچو او نغمه شناسی به جهان کم دیده ست
تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار
قلمش در همه علمی علم افراخته است
نکته ای نیست که نگذشته برو چندین بار
داده چون دایره ی هندسه بر دست ورق
به سماع آمده از صوت و صدایش پرگار
حکمت او به جهان تا شده قانون، باشد
جنبش نبض، اشارات شفای بیمار
ای سخاپیشه که از وصف کف همت تو
چون رگ ابر، شود نال قلم گوهربار
جز ثنای تو کند هرچه رقم بر صفحه
خامه انگشت نهد بر سخن نکته گذار
دولت از فطرت خودیافته ای، آری هست
خانه ی آینه از معنی خود صورت کار
نغمه پرداز و خوش آواز و ترنم سازند
پشت بر پشت نی کلک تو چون موسیقار
کمر ظلم به عهد تو بود سست چو مور
پای فتنه شده در دور تو کوتاه چو مار
پاسبان تا بودش حفظ تو، نتواند گشت
گرد معموره ی گجرات کسی غیر حصار
خانه ای را که ز کین تو درو حرفی رفت
چینه ریزد ز پی جغد به هر سو دیوار
چمنی را که برو باد عتاب تو وزید
اره چون پای ملخ بردمد از شاخ چنار
سر هرکس که نشد در راه اخلاص تو خاک
همچو نقش قدم خویش به راهش بسپار
نان آن کس که حقوق نمکت نشناسد
قرص افعی بود و سفره ی او حلقه ی مار
در زمان تو به صحرا ز پی پاس گله
چشم گرگ است شبان را همه شب مشعلدار
ابر نیسانی و شد از تو چراغش روشن
گر به دریا نشود از تو صدف شکرگزار،
تا بسوزند به خواریش ز عکس خورشید
آب آتش به میان آورد و ماهی خار
گر کسی صورت رخش تو نگارد بر سنگ
کوه چون موج شود از اثر آن رهوار
برق سیری که چو در پویه شود گرم عنان
دود چون شعله برآید ز رهش جای غبار
دست و پایش که به سختی قلم فولاد است
راه پیچد به خود از جلوه ی آن چون طومار
شده لبریز دل از دلبری اش دامن زین
بس که چون چشم بتان است رکابش پرکار
سم سختش چو برو کاسه ز مستی انداخت
سنگ را مغز سرش گشت پریشان ز شرار
نرم رفتاری او حیرتم افزود که کس
راه در کوه ندیده ست بدین سان هموار
زلف فرسنگ بود گر به درازی مشهور
پیش پایش قدمی بیش نباشد چو جدار
عجبی نیست، کند بس که سمش دست انداز
از سر راهش اگر ره بگریزد چون مار
صاحبا! وقت شد اکنون که پی دردسرت
صندل آرد ز خموشی، خرد تجربه کار
طبع نازک ز دم اهل سخن در تاب است
عکس طوطی ست بر آیینه ی روشن زنگار
کی سخن را به سراپرده ی گوشش بار است
هرکه را نغمه بود بار دل و گل سربار
قدسیان از پی آمین همه جمعند سلیم
پای خود پیش نه و دست دعا را بردار
سبز بادا چمن دولتت از آب حیات
می دمد تا ز چمن سبزه در ایام بهار
روز بدخواه ترا شب شده مجلس افروز
شام احباب ترا صبح بود مشعلدار