سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۹

در کوی عشق نیست ز اهل وفا کسی

هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی

دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد

تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی

ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار

هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی

بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز

هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی

همت بود بساط بزرگی، ندیده است

در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی

رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم

چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟