سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۸

دلم چون لاله افروزد ز داغی

شود روشن، چراغی از چراغی

به بزم آرایی این تیره طبعان

عبث چون شمع می سوزم دماغی

گل از نظاره منع او نمی کرد

اگر می داشت بلبل چشم زاغی

ز شوق سرو قدی، چند نالان

روم چون آب از باغی به باغی؟

که یاد آرد سلیم از ما غریبان؟

نمی‌گیرد کس از عنقا سراغی