دلم را این چمن زندان دلگیر است پنداری
صدای بلبلان، آواز زنجیر است پنداری
ز بس هرسو عمارت های چوبین قفس دارد
فضای این گلستان شهر کشمیر است پنداری
به خونریزی دل او آشنایی آنچنان دارد
که آن آیینه از فولاد شمشیر است پنداری
ز پیری شد سفید از بس که هر مو بر سر و رویم
به کف آیینهام پیمانهٔ شیر است پنداری
چنان لب را سلیم از گفتگو در انجمن بسته ست
که راز عاشقان محتاج تقریر است پنداری