سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۱

در ره آوارگی بختم فکند از دشمنی

در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی

از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود

سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی

عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان

شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی

خلوت حمام را ماند حریم روزگار

در میان خلق از بس عام شد تردامنی

در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان

مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی

چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود

خانهٔ آیینه از روزن ندارد روشنی

بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند

می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!

گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست

از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!

پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند

طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!

گفتگوی عشق او دارند با هم در میان

گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی

از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم

گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی