به چهره خنده به گلهای باصفا زدهای
به نغمه طعنه به مرغانِ خوشنوا زدهای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زدهای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکندهای، هما زدهای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زدهای
ز روی آینه آن پشت پاست روشنتر
گمان بری که به خورشید پشت پا زدهای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نهای
ازین چه سود که بر سر پر هما زدهای