سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۹

زهی بر چهره خطت سایهٔ جان

لبت را خنده موج آب حیوان

ز شوق تیغت آهوی حرم را

بیاض دیده، صبح عید قربان

پریشانی ز بس شد در دلم جمع

نمی بیند کسی خواب پریشان

برای داغ دل دارم طبیبی

که مرهمدان او باشد نمکدان

ز ذوق نامه اش قاصد چو میرم

بخوان بر خاک من آن را چو قرآن

به وقت گریه، گویی دیده ام را

گسسته رشته ی تسبیح مرجان

ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک

در آغوشم نمی گنجد گریبان

حرارت گر سلیم از عشق داری

ز خال او طلب کن تخم ریحان