زهی بر چهره خطت سایهٔ جان
لبت را خنده موج آب حیوان
ز شوق تیغت آهوی حرم را
بیاض دیده، صبح عید قربان
پریشانی ز بس شد در دلم جمع
نمی بیند کسی خواب پریشان
برای داغ دل دارم طبیبی
که مرهمدان او باشد نمکدان
ز ذوق نامه اش قاصد چو میرم
بخوان بر خاک من آن را چو قرآن
به وقت گریه، گویی دیده ام را
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک
در آغوشم نمی گنجد گریبان
حرارت گر سلیم از عشق داری
ز خال او طلب کن تخم ریحان