ز بیپروایی چشمت دل آزردهای دارم
لبت هرگز نمیگوید نمکپروردهای دارم
دماغ من پر است از بوی آن گل، کس چه میداند
که در ویرانهٔ خود، گنج بادآوردهای دارم
امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم
به دامن همچو گل، مشت زر نشمردهای دارم
چه منت در قیامت عشق او را بر سرم باشد
ز زخم تیغ او، نه خوردهای، نه بردهای دارم!
قیامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت
میان کشتگان او، چه خون مردهای دارم
سلیم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد
که از دل در بغل دایم گل پژمردهای دارم