سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۱

قطرهٔ خونابه‌ای تا سوی مژگان می‌کشم

از دل مجروح، پنداری که پیکان می‌کشم

دامن صحرا ز موج گریه‌ام شد لاله‌زار

رنگ می‌ریزم به هرسو، طرح طوفان می‌کشم

همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم

از جنون خود را به روی تیغ عریان می‌کشم

می‌دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا

همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می‌کشم

شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد

بر مراد دل نفس من در بیابان می‌کشم

می‌کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن

پای در دامان، سر خود در گریبان می‌کشم

بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار

در میان خانه همچون تیر میدان می‌کشم

پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز

زان سبب من پا به قدر طرف دامان می‌کشم

تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم

سرمه‌ای در چشم از خاک صفاهان می‌کشم