سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۳

چند باشد ز گلشن افلاک

همچو آتش نصیب ما خاشاک

می کنم در غبار خاطر خود

آرزوهای کشته را در خاک

چون خورد نان خلق، دندان را

می کنم چوبکاری از مسواک

چیست دانی جوانی و پیری؟

اول بنگ و آخر تریاک

گر جهان زهر حسرتم بچشد

افکند هفت پوست از افلاک

سایه ی گل سلیم از بلبل

کم مباد از سر تو سایه ی تاک