عاشقی، دیگر به فکر منزل و مسکن مباش
آشیان خود بسوزان، یا درین گلشن مباش
تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب
من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش
آن قدر کز دستت آید، پیرهن را چاک کن
پای بند بخیه همچون رشته ی سوزن مباش
دستگیر ناتوان باش دایم چون سبو
تا توانی همچو جام باده مردافکن مباش
ای زلیخا، چند کوری می دهی یعقوب را؟
مانع یوسف شدی، از بوی پیراهن مباش
در میان خلق نتوان ساختن کاری سلیم
سبز اگر خواهی شوی ای دانه در خرمن مباش