سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۱

همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس

لب نانی بود امروز بس و فردا بس

هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست

همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس

نیست در قافله ی ریگ روان راهبری

خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس

شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت

بود معنی نگاه تو به من گویا بس

به تغافل نتوان گشت حریف خوبان

همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس

نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند

در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!

شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم

مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟