سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷

به بی‌پروایی ما غافلان، تقدیر می‌خندد

چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر می‌خندد

جوانان ناتوانی‌های پیران را چه می‌دانند

کمان دارد ز سستی پیچ و تاب و تیر می‌خندد

تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهانی را

ز تمکین گرچه همچون صبح محشر دیر می‌خندد

زمانه کین مظلومان ز ظالم می‌کشد آخر

به پیش اهل معنی، زخم بر شمشیر می‌خندد

سلیما آنچنان بر فرش راحت تکیه‌ای دارد

که بر دیبای بستر، غنچهٔ تصویر می‌خندد