سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۰

خروش فتنه‌ای از روزگار می‌آید

چو بانگ سیل که از کوهسار می‌آید

صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند

که رخنه‌ای‌ست کز اینجا غبار می‌آید

ز چوب عود بود کشتی فناطلبان

که هرچه غرق شود زان، به کار می‌آید

جنون ز سبزهٔ خط تو در سرم گل کرد

که از خزان تو بوی بهار می‌آید

گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب

که هرچه گویی ازین روزگار می‌آید