سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

در عشق دلم را به جبین نقش وفا بود

بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود

عنقا که به من بر سر دعوی ست، نپرسید

روزی که من آواره شدم، او به کجا بود

بر کعبه ی کوی تو نشد خضر دلیلم

نقش قدم خویش، مرا قبله نما بود

هر سایه ی برگی به چمن نافه ی مشکی ست

بویی مگر از زلف تو همراه صبا بود؟

هر مرغ که از دام خود آزاد نمودیم

معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود

خون شد جگر من، که سلیم از سر کویت

می رفت و چو مژگان تو رویش به قفا بود