سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

همچو شمعم آتش از مژگان به دامن می‌چکد

اشک در ویرانه‌ام از چشمم روزن می‌چکد

خویش را کشتم ز شوق دلخراشی عاقبت

خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می‌چکد

آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او

این قدر دانم که خون از چشم سوزن می‌چکد

آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست

کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می‌چکد

در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم

می‌کند پاک و سرشک از دیدهٔ من می‌چکد