نگاه از شوق دیدارت به چشم من نمیگنجد
چراغی کز تو روشن شد در او روغن نمیگنجد
هوای دامن صحرا چنانم مضطرب دارد
که همچون گردبادم پای در دامن نمیگنجد
سفر کردن به سوی دوستان ذوق دگر دارد
نسیم مصر از شادی به پیراهن نمیگنجد
دلی دارم من دیوانه از ذوق تماشایت
که چون آیینهٔ خورشید در گلخن نمیگنجد
درون غنچه میگنجید بوی گل، ولی اکنون
ز بس رسوا شد از شوق تو، در گلشن نمیگنجد
سلیم از بخیه زخم من ندارد قسمتی، آری
دلم از بس پر است از غم، در او سوزن نمیگنجد