گل ز بویت در گلستان لاف شاهی میزند
لاله از داغ تو بر گلها سیاهی میزند
بس که بازار گرفتاری ز عشقت گرم شد
مخرغ خود را مضطرب بر دام ماهی میزند
با وجود ناتوانی، عاجز کس نیستیم
شمع ما سیلی به باد صبحگاهی میزند
گوید از سرو چمن، بالای من موزونتر است
حرفهای راست با این کجکلاهی میزند
عشق را با تیرهبختان التفات دیگر است
برق دایم خویشتن را بر سیاهی میزند
اختیاری نیست کار عشق آن بدخو سلیم
راه دل را چشم او خواهی نخواهی میزند