سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد

گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد

چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد

که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد

به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم

که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد

جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد

که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد

ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب

که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد

سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است

اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد