به من هردم ز روی مهربانی یار میپیچد
به آن گرمی که گویی شعلهای بر خار میپیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار میپیچد
سروکاری دلم با جلوهٔ مستانهای دارد
که گل بر خویش میپیچد، چو او دستار میپیچد
ازان بر هر طرف افتند در معمورهٔ عشقت
که موج سیل بر پای در و دیوار میپیچد
شکر را خندهٔ شیرین او هرگه به یاد آید
فغانش در نیستان همچو موسیقار میپیچد
ز عکس ماه و موج آب در شبها به جوش آیم
که پندارم بت من چیرهٔ زرتار میپیچد
به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت
جهان دست حریفان را به روز کار میپیچد
برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد
به جای رشته بر انگشت بت زنار میپیچد
گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را
گهر همچون گره بر رشتهٔ هموار میپیچد
به یکدیگر سر و تن جذبهٔ آمیزشی دارند
تن منصور چون نخل کدو بر دار میپیچد
به زیر آسمان هر مصرعم آوازهای دارد
سلیم آری صدای تند در کهسار میپیچد