سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

وجودم را غم عشق تو ای بی‌باک می‌سوزد

کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می‌سوزد

میی در ساغر دل دارم از شوق سیه‌مستی

که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می‌سوزد

حدیث خوبی او از من حیران چه می‌پرسی

که برق حسن خوبان خرمن ادراک می‌سوزد

قدمگاه قدح‌نوشان سرمست است، ازان دایم

چراغ لاله در شب‌ها به پای تاک می‌سوزد

به زیر لب سلیم افغان خود را می‌کنم پنهان

که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می‌سوزد