سودی به ره عشق ز تدبیر نباشد
یک کار نکردیم که تقصیر نباشد
بی زلف تو آرام به فردوس ندارم
جایی نتوان بود که زنجیر نباشد
در هر نفسی رنگ دگر برکند این باغ
با غنچه بگویید که دلگیر نباشد
آیینه به کف گیر که از رشک بمیریم
در کشتن ما حاجت شمشیر نباشد
افسوس جوانی، که خرد هر که ستوری
پرسد ز فروشنده که این پیر نباشد!
معشوق جوان را چه غم عاشق پیر است
نقصان شکر نیست اگر شیر نباشد
فریاد سلیم از ستم او که ندارم
یک شکوه که چون گریه گلوگیر نباشد